سامیار جونسامیار جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

پسر زمستانی

اولین تولد سامیارم

بهترینم تولدت مبارک سامیار نازنینم یک سال از اولین نفس کشیدنت گذشت و ما در کنارت زیباترین لحظه ها را سپری کردیم...چه خوب که در کنارمان هستی وشادی و امید را به زندگی ما بخشیدی....دوستت داریم و بهترینها را برایت آرزو می کنیم ...   مامان و بابا ...
9 بهمن 1394
1382 29 11 ادامه مطلب

بای بای پستونک

سامیار نازنینم ،عشق من چند وقتی بود که می خواستم پستونک رو ازت بگیرم اما می ترسیدم که شما اذیت بشی .آخه پسر گلم خیلی وابسته پستونک بودی ...اما بلاخره دل به دریا زدم و در 10 ماه و 27 روزگیت دیگه بهت پستونک ندادم ...خدا رو شکر خیلی اذیت نشدی و فقط همون روز موقع خواب کلافه بودی و گریه کردی نفسم....عزیز دلم چند روز دیگه یک ساله میشی و تو این یک سال همه امید زندگیمون شدی ،خیلی دوست دارم ...حالا چند تا عکس از این روزهای شیرین من و تو...       عزیزم تو عکس های بالا شما پودر کاسترد رو از کشو برداشته بودی و رو سرت خالی کرده بودی و من هم شکار لحظه کردم و ازت عکس گرفتم...شب چله بود و ابگرم...
24 دی 1394

سامیارو آراد و کارهای جدید

  سامیار نازنینم ،وقتی شما تو دلم بودی من برای چکاپ پیش دکترم می رفتم که توی مطب خانم دکتر با یه خانومی که تو دلش نی نی داشت آشنا شدم و از همانجا دوستی من و آیدا جان شکل گرفت و سرانجام شما و آراد نازنین در یک روز و در یک بیمارستان و توسط خانم دکتر خاتمی به دنیا آمدید البته شما یه ساعت از آراد جون بزرگتری...عکس بالا رو  هم برات گذاشتم که بعدها براتون یادگاری ارزشمندی خواهد بود... حالا از کارهای جدیدت بگم...نفسم از 27 شهریور 4 دست و پا می کنی و از همه جا میگیری و بلند میشی ...همه جا سرک می کشی و از شیطونی خسته نمیشی...الهی فدات بشم من... باهات انگلیسی هم کار می کنم...بهت میگمclap برام خیلی خوشگل دست میزنی...Hi five...
29 آبان 1394

دندون و آش دندونی پسرم

  سامیار داره یه دندون  قند می خوره از قندون  فرشته ی مهربون  آورده براش یه دندون نفس مامان،الان که دارم این متن رو می نویسم مدتی هست که از رویش اولین مرواریدت گذشته و من بعد از مدت ها توانستم بیام و به وبلاگت سر بزنم و برای پسر نازم بنویسم.... عزیز دلم شما در 6 ماه و 19 روزگی صاحب اولین دندونت شدی .خدا رو شکر زیاد اذیت نشدی و چند روز بعد دومین مرواریدت هم جوانه زد ....خوشگلم از اوایل همین ماه هم 4 تا دندون بالات یه جا نیش زد ...الهی قربونت برم که لبخندت شیرین تر شده ...منم برات یه آش دندون پختم و عکسش رو برات می زارم. تا بدونی که من و بابا مسعود به هر بهانه ای به پاس بودن ت...
26 آبان 1394

روز کودک

سامیار من ،روزت مبارک پسر نازنین من روزهای کودکی تو،حال من را خوب می کند ...با هر خنده ات تمام وجودم شاد می شود ...روز های کودکی تو ،عشق در زندگیم را پر رنگ کرده است ..این روز های من به رنگ آبیست...روزگار کودکی تو  دوباره مرا کودک کرده است ...سرمست و شادم ...و ممنونم که مرا در دنیای کودکی خود سهیم کردی....روزت مبارک ...
16 مهر 1394

سرشار از شادی

خیلی خوشحالم....پسرم ،دنیای من ،همه ی زندگی من در 6 ماه و 14 روزگی به من ماما گفت....عزیز دلم چند روزی بود که موقع غذا خوردن ماما می گفتی اما من فکر می کردم شما داری حروف رو تکرار می کنی آخه کلمه ی مممم را خیلی تکرار می کنی تا اینکه من تو آشپزخونه بودم و شما از بازی کردن خسته شده بودی و پشت سر هم ماما می گفتی وقتی من اومدم و پیشت نشستم با یه لبخند شیرین به من نگاه کردی و دوباره ماما گفتی...الهی عزیزم نمی دونی چقدر خوشحال شدم ...هر وقت غذا می خوری یا از خواب بیدار می شی ماما میگی و من رو سرشار از شادی می کنی...
29 مرداد 1394

بدون عنوان

پسرم می خواهم از شیطونی های این روزهات برات بنویسم.جونم برات بگه که از این روزها حسابی دارم لذت می برم و با هر کار جدیدی که انجام میدی منم یه عالمه ذوق می کنم و سعی می کنم تمام این لحظه ها رو به یاد بسپارم که چه روزهای شیرینی رو با تو دارم سپری می کنم... دیگه تو گرفتن اشیا حسابی ماهر شدی و هر چه بخواهی رو با اون دستهای خوشگلت می گیری ...سیته خیز می کنی و خیلی خوشگل دور محور خودت می چرخی و هر چی دم دستت باشه بر می داری و خودت رو باهاش سرگرم می کنی خیلی  علاقمند به کتاب هستی و بعضی وقتها هم خودت کتاب می خونی...       موهای بابا مسعود رو هم می کشی امان از دست تو شیطون.. ...
10 مرداد 1394